خدایا عاشقت هستم

بعد از مدتها برگشتم

سلام رفيق قديمي

خوبي؟

دوباره اومدم باهات حرف دارم

خيلي حرفا

ميدونم كه فراموشم نكردي

ميدونم هنوز يادته

شايد رابطمون مثل قبل نباشه

شايد ديگه اون رفاقت قبل رو نداريم

ولي بازم باهات حرف ميزنم

خيليها تو اين مدت به من ايراد گرفتن

گفتن اون خداست

هر كاري كنه حكمتي داره

حرفهاي قديمي خودمو بهم تحويل دادن

خواستن پا در ميوني كنن تا آشتيمون بِدن

نميدونم ولي چرا ازت خيلي دلگيرم

يك روز برديم به عرش دنيا

يك روز از عرش به فرش ولم كردي

وقتي برديم آروم بود و با سختي

وقتي ولم كردي سريع بود و ساده

خدا

رفيق

عزيز

من از تو چي خواستم؟

من چيكار كردم كه بايد اينكارو با من ميكردي؟

حرفت رو نشنيدم؟

به رفاقتمون نارو زدم؟

مني كه از اين همه زميني نارو خوردم و بي معرفتي ديدم

با هيچ كس اينكارو نكردم

بدترين كارها رو كردن گفتم بيخيال

من رفيقي مثل خدا دارم

اون منو رها نميكنه

ولم كردي؟

همه ميگن نه

همه اونايي كه فقط ادا در ميارن با تو رفيقن

دارم ميبينم آخه قربونت برم

كدوم كار كه تو ميخواي رو انجام ميدن؟

دروغ نميگن؟

به كسي آزار نميرسونن؟

كدوم كار؟

ولي خودت ديدي با من چيكارا كردن

به من چه نسبتا كه ندادن

رفيق تو كجا بودي؟

چرا از من دفاع نكردي؟

چقدر منتظر موندم و دم نزدم؟

چقدر تو تنهاييم منتظر اومدنت شدم؟

يادته؟

هروقت چيزي هوس ميكردم بهم ميدادي

زود تو دستم بود

چرا؟

فقط بگو چرا؟

چيزي كه اينقدر ميخواستم از من گرفتي؟

چيكار كردم كه اينطور تنها گذاشتيم؟

چقدر بيام سمتت؟

تا كي بگردم دنبالت؟

تو كه هميشه نزديك بودي؟

چرا حالا پيدات نميكنم؟

خسته شدم

خسته

ديگه نشستم

نميتونم بلند شم

منتظرتم

منتظرم بياي 

 

نوشته شده در 9 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 20:4 توسط پژمان| |

 

سلام خدا
خوبی؟
باز اومدم که کمی باهات حرف بزنم
راستی منو یادت هست؟
اصلا منو میشناسی؟
منم همونی که یه روز ادعای رفاقت داشتم باهات!
همونی که هی میگفتی خوب باش من باهاتم!
یادت اومد؟
همونی که هرطور خواستی باهاش شوخی کردی
هر چیز بهش دادی گفتی مال من بود بهم برگردون !!
شناختی؟
بیخیال !! اگه نشناختی بهتر !! راحتتر باهات حرف میزنم
اما بذار اول چند تا سؤال ازت بپرسم ، اجازه هست؟
این چه بساطیه واسه من چیدی؟
این چه زندگیه واسه من ساختی ؟
نه این سؤال اشتباه بود !! زندگیمو خودم ساختم !!
اینو جواب بده خوب:
چرا هرچی خوبه میگی من دادم هرچی بده میگی خودت گرفتی؟؟!!
هیچ حواست هست تو این چند سال با من چیکار کردی؟
ببینم اکه نخوام باهات رفاقت کنم ناراحت میشی؟
آخه با تو هم رفیق نباشم که دیگه کسی نمیمونه حالمو بگیره
راستی چرا هروقت میخوام با یکی از بنده هات رفیق باشم نمیذاری؟
چرا دل آفریدی؟
فقط واسه خودت؟
چقدر سؤال پرسیدم !!
خدا میخوای بگم خسته شدم؟
رفیق میخوای بگم کم آوردم؟
نه عزیز نمیگم
هر طوری میخوای بچرخون
اما ازت یه خواهش دارم
هر کاری میخوای با من بکن
با عزیزام کاری نداشته باش
باشه؟
رفتی سراغشون دیگه نرو
نذار کلامون بره تو هم ؛باشه؟
دمت گرم
 

نوشته شده در 10 / 4 / 1390برچسب:خدا,ساعت 16:47 توسط پژمان| |

 

 

رو به تو سجده میکنم          دری به کعبه باز نیست

 

 

بس که طواف کردمت          مرا به حج نیاز نیست 

 

 

به هر طرف نظر کنم          نماز من نماز نیست

   

 

مرا به بند میکشی            از این رها ترم کنی 


 

زخم نمیزنی به من          که مبتلا ترم کنی 

 

 

از همه توبه میکنم          بلکه تو باورم کنی

  

 

قلب من از صدای تو          چه عاشقانه کوک شد

   

 

تمام پرسه های من          کنار تو سلوک شد

   

 

عذاب میکشم ولی          عذاب من گناه نیست

   

 

وقتی شکنجه گر تویی          شکنجه اشتباه نیست

 

 

 

 

نوشته شده در 3 / 3 / 1390برچسب:,ساعت 18:21 توسط سهیلا| |

 

اي ماه غزلهاي عاشقانه من سلام
سلام به كسي كه مثل هيچكس نيست ، مثل هيچكس!
و تنها كسيست كه دل به ياد او ترانه مي گويد
و آنچه را كه در دل مي تپد برايش واگويه مي كند
دفتر دل منو ورق بزن تا ببيني
يه نفر هست كه دلم هميشه تو فكر اونه
يه نفر كه اسم اون هميشه اول دفتر شعراي منه
يه نفر كه هيچكس مثل اون نيست واسه من
يه نفر كه تا مياد مي پيچه عطر مهربونيش توي دلم
يه نفر كه تا ميام بهش بگم دوسِت دارم
اون ميگه: " دوست دارم"
يه نفر كه براش مي نويسم:
دوباره اشك هاي من توي لحظه ي غم و غروب
به جان من نرو و درهاي عشق را به هم نكوب
دوباره واژه هاي من روي د فتر دل و سكوت
ببين دل عاشقم را كه بيتاب نشسته رو به روت
دوباره غصه و غزل ، دوباره عشق بي محل
دوباره درد عاشقي دوباره بوي رازقي
دوباره ياد تو را كرده ام
دوباره دلتنگ شد ه ام
دوباره غصه از شعرم روييد
دوباره دل مريم شعرم گرفت
دوباره چشم هاي غزلم خيس اشك شد
دوباره بي تو ام هنوز
دوباره
صدايم را بشنو از كوچه پس كوچه هاي تنهايي
منم غريبه با تمام آن ستاره هاي بالايي
صداي مرا كه نشسته در شعرهاي رويايي
مرا بخوان به ياد شعر لحظه هاي تنهايي
مرا كه شب هنگام روي خلوت ترين ستاره ها مي نشينم
و در ياد تو سكوت مي كنم
غمي عجيب در دلم باز جوانه مي كند
كسي ميان بي كسي تو را بهانه مي كند
براي درد عاشقي تو را ترانه مي كند
بي تو
تنها ترين سرود ه ي غم ها منم ولي
زيباترين قصيد ه ي رؤيا تويي هنوز
خسته ترين صداي نفس ها منم ولي
عاشق ترين نگاه آشنا تويي هنوز
هميشه در تنهايي هايم به يادت شعر مي گويم
همان شعري كه بي تو در آن هميشه غمگينم هميشه بي تابم
همان شعري كه بي تو براي تو مي خوانم!
آسمان آبي خيال من پر از ستاره هايست كه از من دورند
و هر چه دست دراز مي كنم دورتر مي شوند
تويي يك ستاره از خيال من
اي خوب مهربان من تو هماني كه هميشه در رؤياهايم بود
اينك كه تو را در دنيايم يافته ام و با خو د به لحظه هايم آورد ه ام
چگونه بي تو از رؤياهايم سفر كنم؟
نمي دانستم كه آمد ن من آشفتگي خيال و پريشاني دلت را سبب مي شود
كه اگر مي دانستم
در آسمان آرزوهايم از دور به تماشايت مي ماند م اي ماه مهربانم!
و در حسرتت با اشك عشق سر مي كرد م و به اين آرزو اميدوار مي ماند م
كه روزي در بهشتي كه باغ زيبايي هاي خداست بيابمت و با تو باشم
تو كه تنها آرزوي روزگاران دنياييم بودي
نمي دانستم كه عشق با دل چه ها مي كند و هر روز بيشتر از ديروز حسش مي كنم
و غم لحظه هايم افزونتر مي شود!
كاش خداي آرزوهايمان دل تنهايمان را تنهاتر نخواهد!
خط به خط اين شعرهايم را با اشك برايت مي نويسم
و تمام اينها همان حس پاك و زيبايست كه به تو دارم و هرگز جز اين
از خداي احساسم نخواسته بود م اما نمي دانم چرا غمي كه در لحظه هايم مي آيد
بيشتر از عشق مي شود
دوستت دارم از زمين تا آسمان
چگونه بگويم از عشق تو حذر مي كنم؟
نوشته شده در 23 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 2:56 توسط پژمان| |

 

"یا حبیب من لا حبیب له"

از سردترین و تاریک ترین زندان هستی برایت مینویسم

از زندان درونم

خدایا
سوختم اما آتش دل درونم را گرم و روشن نکرد

خدایا تنهام نزار

چیزی بگو
حرفی بزن

با این سکوت مهربانت عاشق کشم نکن

دلم برای نوازشهایت تنگ شده

یادم نرفته چطور با دستهای نوازشگرت اشکهایم را پاک میکردی

وای که آبم میکرد آن نگاههای عاشقانه ات

دوست داشتم برایت بمیرم

یا حبیب
بی تو مجسمه ای بی روحم

تو بودی که با عشق آشنایم کردی

خدایا بینایم کن
آنقدر که همه ی زیباییها و خوبیهایت را ببینم

شنوایم کن
آنقدر که همه ی سخنان عاشقانه ات را بشنوم

توانایم کن
آنقدر که بی وقفه در راه تو قدم بردارم و خسته نشوم

خدایا

مرا به خود برسان که بی تو به هیچ جا نمیرسم

دوستت دارم
مرا لایق این دوست داشتن بدار

نگاهم کن

با نگاه مهربونت مثل همیشه من و غرق نور و سرور کن
نوشته شده در 23 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 2:54 توسط پژمان| |

تو می آیی

و می دانی که چشم انتظاری حس غریبی است

اما کمی دیر.....

مرا سرد و بی روح

در شوره زار زمان می یابی

شاید آن لحظه

برایت یک حسرت بر جای بماند

حسرت اینکه چرا مرا منتظر گذاشتی

نوشته شده در 21 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 10:57 توسط سهیلا| |

در تنهایی های دلم را وقتی باز می کنم جز رد پایی از نور نمی بینم ولی وجودش تسکینی برای خاموشی نا آرامی

هایم هست وقتی عزمم را برای رفتن جزم میکنم در کنار این رد پا حضور قدرتمندی حس می کنم حضوری که دلیلی

برای زنده ماندنم هست کسی که هیچ وقت تنهایم نگذاشت و در عبور بدترین لحظات دستانم را در دستانش فشرد و

نگذاشت سنگریزه ای مرا از رفتن باز دارد خدایا وقتی تو هستی چگونه می توانم تنهایی را حس کنم تو تنها یار تنهایی

منی و مرا محرمی برای دل

نوشته شده در 6 / 2 / 1390برچسب:,ساعت 7:39 توسط سهیلا| |

 

یک ابر گریه کردم من پا به پای باران


هم با سکوت دریا هم با صدای باران


وقتی که گفت خورشید:«من دوستت ندارم»


قلبم مچاله می شد در دستهای باران


با ماهیان زیبا خوابم گرفت آنجا


با هم به خواب رفتیم با لای لای باران


انگار می درخشید چیزی شبیه خورشید


شاید ترانه می خواند از لا به لای باران


تا آفتاب دیدم رنگین کمان کشیدم


از ابتدای ساحل تا انتهای باران


در امتداد یک سد شب شد نسیم آمد


گفتم دوباره در خواب شعری برای باران
نوشته شده در 11 / 1 / 1390برچسب:,ساعت 18:56 توسط پژمان| |

 

هر شب كه تنها مي شوم با ياد تو خو مي كنم
گلهاي خشك قالي ام با ياد تو بو مي كنم
در سفره  اين خانه ام يك لقمه اي از عشق كو؟
بگشوده ام اينجا كتاب امّا كلام و مشق كو؟
در واپسين بودنم آهنگ شاد خواب شو
در شام تاريك دلم نوري چو اين مهتاب شو
رسوا كن اينجا خاطرم حالا كه جانم سوخته
رفتي ولي تا عمق شب چشمم بر اين در دوخته
فرصت چه كوتاه و دريغ تا بي نهايت خسته ام
رفتي ولي در پشت سر با بودنت وابسته ام
من همدم تنهايي ام در بودنم غم ريخته
از گوشه ي چشمم ببين شعر غمت آويخته
در شهوت يك بودنم سرتا به سر دل واپسـي
بر قاب اين دل مي زنـم عكس تو را در بي كسي
من اول دردم ولي پايان غم همراه شد
زيباي يوسف را بگو بي من چرا در چاه شد؟
هر شب تمناي تو ام بوسه به جايت مي زنم
مردم تو خاكم را ببين بر خـاك پايـت مي زنم
بر من تو نامم را نگو اينجا اميد مرده ام
هر شب به جاي بوسه اي صد جام داغت خورده ام
 
نوشته شده در 25 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 1:22 توسط پژمان| |

 

آسمان را بنگر ، که هنوز بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که دلش ، از سردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
و در آغاز  بهار ، دشتی از  یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز ، پر امنیت احساس خداست !
ماه من ، غصه چرا ؟!
تو مرا داری و من هر شب و روز،
آرزویم ، همه خوشبختی توست!
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخنها گفتن
کار آنهایی نیست ،که خدا را دارند

ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی مثل باران بارید
 یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست ،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
و بگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تارترین لحظه شب ،
راه نورانی امید نشانم میداد
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ،
همه زندگی ام ، غرق شادی باشد
ماه من ! غصه اگر هست ، بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است
!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچیین
ولی از یاد مبر :
پشت هر کوه بلند ، سبزه زاری است پر یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند
که خدا هست ، خدا هست
چرا غصه؟! چرا ؟

نوشته شده در 17 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 21:45 توسط پژمان| |

 

عمری گذشت و بی تو حضوری ندیده ام
درتنگنای حادثه ، نوری ندیده ام
یک کهکشان خیال تو را داشتم ولی
در این سیاه چاله ظهوری ندیده ام
عمری مرا به عشق رسیدن دوانده ای
اما هنوز رد عبوری ندیده ام
وقتی که یأس در نفسم جا گذاشتی
دیگر من بجز لب گوری ندیده ام
کارم به خط و مرز جنونی رسیده است
غیر از سکوت و درد مروری ندیده ام
آتش گرفته ام و تو حرفی نمی زنی ...!
اینگونه تا به حال صبوری ندیده ام
اینک که تک مانده خاکسترم به جا
دیگر به من نگو که جسوری ندیده ام
حالا برو تو هم  به امان خدا ولی ...
هرگز نگو که من غم دوری ندیده ام
 

 

نوشته شده در 12 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 15:51 توسط پژمان| |

 

کدام آه بزرگی گرفته دامانت
که درد می چکد از زخم چشم گریانت
وگیسوان بلندت عجیب می رقصند
به دور شعله  اوهام و جسم عریانت
چقدر اول این شعر آتش و دود است ...
چرا نکرده اثر اشک بر گریبانت
هنوز در تب و تاب بهشت بودم من
چه شد شکست به یکبار چشم لرزانت
چه انقلاب عظیمی درون این قاب است
کنار عکس تو با من و راز پنهانت ...
نگو تو هم خبری بد برای من داری ...
نگو شدم سرطانی برای چشمانت
فریب می دهدم صورت پر از یاست
چگونه درک کنم که منم زمستانت
چگونه درک کنم اینکه عشق بیهوده است
چگونه هضم کند دل عذاب وجدانت ...
تویی که چشم و چراغم درون این عکسی ....
شکسته این دل تنگ از هجوم فقدانت
 
نوشته شده در 7 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 17:41 توسط پژمان| |

 

دیگر نمی شود سر پایم بایستم

من بی تو مرد اینهمه شب گریه نیستم
 

یک عمر در اتاق غم آلود و سرد خود

با خاطرات کهنه و یخ کرده زیستم
  ...

انگار سرنوشت من و ابرها یکی است

سی سال زنده بودم و تنها گریستم
 

سردر گمم شبیه کلافی پر از گره

لطفاً یکی درست بگوید که کیستم ...؟

رفتی و بعد از آن نفسم تیر می کشد

یک لحظه راحتم ،
  پس از آن لحظه نیستم

دست مرا بگیر وببر در پناه خویش
 

پیداکنم دوباره خودم
  را ... بایستم ....

نوشته شده در 30 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 18:47 توسط پژمان| |

 

کشاورزی الاغ پیری داشت
که یک روز اتفاقی به درون  چاهی بدون آب افتاد.
کشاورز هرچه سعی کرد ،
نتوانست الاغ را از چاه بیرون بیاورد.
برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد ،
کشاورز و مردم تصمیم گرفتند :
چاه را از خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد!!
مردم با سطل روی الاغ خاک می ریختند ،
اما الاغ ، آن پایین هر بار خاکهای روی بدنش را می تکاند
و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد ،
سعی می کرد روی خاکها بایستد!!
روستاییها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند
و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد
تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون آمد!!
******
باور کنید که شادی یک انتخاب درونی است
و نهایتاٌ این شخص شما هستید که آنرا انتخاب می کنید !!
مشکلات مانند تلی از خاک بر سر ما میریزند و ماهمواره دو انتخاب داریم :
1.       اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند
2.       از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود
(شادی در دستان توست)
نوشته شده در 24 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 17:13 توسط پژمان| |

 

عجب رسمیه رسم زمونه !!!
شنیدیم توی این دنیا از هر دستی بدی از همون دست پس میگیری !!!
میدونید اونهایی که میان و شروع به وبلاگ نویسی میکنن یه آرامش خاصی تو حرفاشونه !!!
همه انسانها بر اساس شناختشون تو یک برهه زمانی در مورد یک شخصیت اعلام نظر میکنن !!!
در همیشه رو یک پاشنه نمیچرخه !!!
امروز مرا فردا تورا !!!
این دنیا پر از اتفاقات عجیبه !!!
این همه جمله بالا نوشتم که پیدا کردن ارتباط بینشون سخته!!!
امروز داشتم صفحات وبلاگمو ورق میزدم ، نا خود آگاه این مصرع اومد تو ذهنم :
 زکجا آمده ام آمدنم بهر چه بود ؟!
دوستانی که منو تو این چند سال اخیر میشناسن شاید خیلی راحتتر بفهمن من چی میگم ؟!!
خوب البته چون شناختشون بیشتر !!!
اما یکی از دوستان خوب وبلاگ نویسم با گذاشتن یک نظر لطف بزرگی به من کرد !!!
آخه در واقع آینه حرفهای چند وقت پیش خودم بود !!!
جالبترش لقبی بود که به من داده بود!!!
هیچوقت فکرشم نمیکردم
حالا چند سؤال
معنیه واقعیه عشق چیست ؟
اصلاٌ عشق چیست ؟
عشق غم به همراه داره یا شادی ؟
هرکسی وقتی چیزی داره شاده
پس چطور عاشقی که معشوق یا معشوقه ای داره
میتونه غمگین یا ناراحت باشه؟!!
خدایا من تو را دارم
تورا دارم چه غم دارم
زیبایی دنیا به همینه !!!
نه تنها هرچی میدی پس میگیری
بلکه هر حرفی که روزی میزنی هم روزی بهت میزنن!!!

ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم

تا درخت دوستی کی بر دهد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

گفتگو آئین درویشی نبود

ور نه با تو ماجراها داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما ندانستیم و صلح انگاشتیم

نکته ها رفت و شکایت کس ندید

جانب حرمت فرو نگذاشتیم

گلبن حسنت ز خود شد دلفریب

ما دم همت بر آن بگماشتیم

چون نهادی دل به مهر دیگران

ما امید از وصل تو برداشتیم

گفت خود دادی به ما دل حافظا

ما محصل بر کسی نگماشتیم

 

نوشته شده در 19 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 15:6 توسط پژمان| |

 

امشب دوباره حال عجیبی دارم
تازه دارم یه چیزهایی میفهمم
نمیدونم باید بنویسم یا نه؟
رفیقم بازیه عجیبی رو باهام شروع کرد!!
عجیب !! نه سخت و پیچیده
همه مهره ها تو دستش
هر طور که میخواد بازی رو میچرخونه
وقتی فکر میکنی داری میبری ؛ میبازی !!
وقتی هم فکر میکنی باختی ؛ جهت عوض میشه !!
آخرشم دستات و میگیری بالا میگی : تسلیم
ای خدا ؛ ای رفیق تسلیم
راضیم به رضای تو
 
رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدن بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دل زده از خیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیهام نشونی
پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور
خونه سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست
اگر چه هیچکس نیومد
سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش
طاقت بیار و مرد باش

نوشته شده در 10 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 3:59 توسط پژمان| |

تا حالا شده يه چيزي تو دلت سنگيني كنه....؟؟؟

خيلي سخته آدم كسي رو نداشته باشه...
 دلش لك بزنه كه با يكي درد دل كنه ولي هيچكي نباشه...
نتونه به هيچكس اعتماد كنه هر چي سبك سنگين كنه تا دردش رو به يكي بگه ...
نتونه آخرش برسه به يک بن بست ...
تك وتنها با يه دلي كه هي وسوسش مي كنه اونو خالي كنه ...
اما راهي رو نمي بينه سرش روكه بالا مي كنه آسمون رو مي بينه به اون هم نمي تونه بگه...
خيري از آسمون هم نديده
مگه چند بار اشك هاي شبونش رو پاك كرده...؟!
بهش مجال هم نداده تا رفته گريه كنه زود تر از اون بساط گريه اش رو پهن كرده تا كم نياره ...
خيلي سخته آدم خودش به تنهايي خو كنه اما دلي داشته باشه كه مدام از تنهايي بناله...
خيلي سخته آدم ندونه كدوم طرفيه؟!
خيلي سخته آدم احساس كنه خدا اونو از بنده هاش جدا كرده ...
خيلي سخته ندوني وقتي داري با خدا درددل مي كني داره به حرفات گوش مي ده يا ...
پرده ي گناهات آنقدر ضخيم شده كه صدات به خدا نمي رسه.... ؟

نوشته شده در 7 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 12:28 توسط پژمان| |

من اینجا غرق پیکارم بیایید

تنی مشتاق آزارم بیایید

تمام شب نخفتم دیشب از درد

تماشاییست گفتارم بیایید

خدا را دیده ام همراه مهتاب

نشسته روی آثارم بیایید

برای دیدن یک نیم مرده

که هرشب بر سر دارم بیایید

نمی خواهم که بار از من بگیرید

کنون از بار سرشارم بیایید

نمی گویم که هرشب یار من باش

فقط یک شب به دیدارم بیایید

ندیدی گر به چشمت چشمه خون

کنار چشم خونبارم بیایید

نترسید این که جلادان بتازند

خدا باشد نگهدارم بیایید

خرابست خانه ام از ظلم بی حد

به زیر سقف آوارم بیایید

گرفتاری شده کارم شب و روز

گرفتارم گرفتارم بیایید

درون فکر من باغیست پر گل

برای باغ پربارم بیایید

برای عزتی کز دست دادم

همیشه من عزادارم بیایید

اگر خوردم هزاران تازیانه

سزاواری بود کارم بیایید

ندارم چاره جز ناچار بودن

کنون از چاره ناچارم بیایید

اگر خواهید جایم را ببینید

به پشت قلب تبدارم بیایید

در این خشکیده باغ خالی از عطر

درخت گریه می کارم بیایید

 

 

نوشته شده در 3 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 5:21 توسط پژمان| |

بازهم آمدم ، بازهم میبینم
باز هم میشنوم ، بازهم میگویم
بازهم فریاد میزنم :
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
زکجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم ؟ آخر ننمائی وطنم
مانده ام سخت عجب ، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده ست مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علویست، یقین می دانم
رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم
مرغ بـاغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم

خرم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
بــه هوای سر کویش ، پر و بالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم ؟
یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم ؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد ؟
یا چه جان است، نگوئی، که منش پیرهنم ؟
تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمائی
یک دم آرام نگیرم ، نفسی دم نزنم
می وصلم بچشان ، تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا ، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا ، باز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار ، یکی دم نزنم
شمس تبریز ، اگر روی به من بنمائی
والله این قالب مردار ، به هم درشکنم
به تو ایمان دارم
میدانم هر چه تو بخواهی همان است
اما صبر من شاید کم است
پس بگو تقدیرم را
بس است ، بس است ، بس است
 

 

نوشته شده در 30 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 1:59 توسط پژمان| |

 

چه دردیست در میان جمع بودن
ولی در گوشه ای تنها نشستن
برای دیگران چون کوه بودن
ولی در چشم خود آرام شکستن
برای هر لبی شعری سرودن
ولی لبهای خود همواره بستن
به رسم دوستی دستی فشردن
ولی با هر سخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش
ولی بر بطن خود غوغا نشستن
به غربت دوستان بر خاک سپردن
ولی در دل امید به خانه بستن
به من هر دم نوای دل زند بانگ
چه خوش باشد از این غمخانه رستن

نوشته شده در 28 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 16:38 توسط پژمان| |

 

سلام دوست عزیز
همیشه عادت داشتم  حرفام یه جوری بزنم که فرداش نکم :
 (( چرا این حرف زدم ؟)) 
اما امشب دیگه طاقت نیاوردم.
دوست من که اسم خدا رو روت گذاشتن ، با توام !!
گوش میدی به حرفام یا نه؟
چند ساله دارم اینو یدک میکشم و بهت میگم دوست من ،
هربار تو زندگیم به چالش افتادم
هم خودت میدونی هم اونایی که منو میشناسم
گفتم : داره باهام شوخی میکنه !
گفتم : بابا طرف رفیق زمینیتونه هم قد وقواره شماست
یه هولتون میده یه قدم میرید اونورتر
حالا این دوست من خیلی بزرگه
شوخی هم تو رفاقت هست فقط یه تلنگر میزنه سوت میشم!!
یه عده گفتن : تو دیگه کی هستی ؟ بازم باهاش رفیقی ؟
گفتم : آره ! آخه
هرکه در این بزم مقربتتر است        جام بلا بیشترش میدهند
یه عده هم گفتن : دمت گرم !! بازم با این همه بلا میگی رفیقه !!
اما امشب دیگه اومدم سراغت ، دیگه باهات کار دارم
خودت میدونی که چقدر آدمایی :
 که نمیشناختنت ، قبولت نداشتن ، باهات سر دعوا داشتن ،
تورو شناسوندم ، قبولت کردن ، باهات آشتیشون دادم
منتی نیست ، که من بنده ام و وظیفه بندگیم بود
رفیقم و وظیفه رفاقتم
حالا نوبت توست
مگه نمیگن رفاقت یه روزی به درد میخوره ؟!!
تا حالا خودت میدونی و من و رفقای زمینیم
((که هیچوقت هیچی ازشون نخواستم)).
البته منکر این نیستم که هرچیز دارم از تو دارم
اما بندگی کردم و تو خدایی
حالا میخوام رسم رفاقتو ادا کنی
همیشه با خودت حرف میزدم تک و تنها
اما ایندفعه اینجا باهات حرف میزنم که گواه داشته باشم
از روی رفاقت :
سختی میکشم دیگه بسه
از خانوادم دورم دیگه بسه
توی غربت ، تک و تنهام دیگه بسه
چشم انتظار دارم ، چشم انتظاری دیگه بسه
همه اونایی که میشناختنم دارن اثتنباتای شخصی خودشونو میکنن
آبروی منو میفروشنو در ازاش هم هیچ نمیگیرن ، دیگه بسه
خدای من دیگه بسه
دوست من دیگه بسه
حبیبم دیگه بسه
میخوای به دست و پات بیفتم ، میفتم
ولی دیگه بسه
ببا رحمت الهیتو بر من

 

نوشته شده در 19 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 6:50 توسط پژمان| |

Design By : Mihantheme